تنهایی وغربت حکایت انسانیت امروز است وعشق حکایت انسان امروز معجون شگفت انگیزی که یک سرش در تنهایی است ویک سرش در عشق "و تنهایی بردوصورت است یکی جبری ودیگری آزادوعشق بر هزاران صورت یا بهتر بگویم به تعدد نفوس بشر به نوع دلبستگی شان نسبت به موضوع یا موضوعات خاصی است که خود را در آن جستجو می کنند . انسانی که خود یعنی حقیقت وجودی خود را ترسیم نکرده باشد در باران آفرینش هرقطره ای را کل می یابد ودر پی آن روان می شود و خود را که ازمعجزه آن قطره حیاتی تازه یافته "خود حقیقی می پندارد" عشق معجزه شناخت است " که انسان در تنهای به آن می رسد " وآشنا همواره غریبه است " وشما در این حرکت تحمیلی تحمل می کنید هجران را واز آن لذت می برید خودخواهانه " وصل صورت بی جان وبی وصف عشق است " که تمام تصورات را به تصدیقات محمل مبدل می سازد. " وپرواز رادرقفس حیات بدون آزادی تصوری است که بداهت آگاهی بدان راهی ندارد" پس وصال یعنی درک مفهوم این مطلب خاص" که همواره عاشق در تصورات خود آن را بزک کرده است " معشوق هیچ نیست جز خودت " که در خودهای دروغین دفن شده است " خودهای که محیط بر تو وبرما تحمیل کرده است " و این خودهای دروغین در تنهای به مرگ می رسند " به دنبال حیات خودحقیقی را نیز می برند " هر آشنا یک دروغ یک فریب " خودها دروغیند وآشنایان نیز دروغیند " وحقیقت درزیر این خودها می میرد " پس ای دوست تنهای را بعنوان یک هدیه که حقیقت مطلق بما ارزانی داشته به خود واقعیت تحمیل کن تا به شناخت خود برسی " در این تنها یی وعشق را تجربه کن در این سوزش مداوم ......؟