خداوند انسان را از لجن آفرید واو را خلیفه خود در زمین ساخت تا این امکان را به او عطا کندکه از آفرینش نخستین خود به سوی حقیقت که نور وحیات است حرکت کند وانسان شود یعنی لجن نباشد یعنی متعفن نباشد یعنی از تعفن اولیه به تکامل برسد رسالتی بر دوش او نهاد تا بتواند در پی حقیقت روان شود و جاری وسیال شود مختار شود آزاد ورها شود پرواز را بسوی بی کرانه حقیقت در وجود خویش ادامه دهد خود شود بی خودی ها را که روزمرگی بر او تحیمل کرد بدور افکند بدبینی ها تکبر ها حسدها خودبینی ها ودروغ ها وهر آنچه بند وجود ش شده است با یک انقلاب عظیم درونی در بریدن از خلق ( از اخلاقی که از خلق کسب نموده است ) پاره کند آزاد شود اما هنوز در بند است تازه شروع یک امتحان بزرگ است که خود را محک بزند خود را آزمایش کند آن خود سازی های عظیم درونی باید یک جا معنی بدهد مفهومی از آن باید استنباط بشود باید در عرصه واقعیت خود رانشان بدهد ومتجلی بشود وگرنه بی ارزش و پوچ است وپوک بی خاصیت ولجنی اینجا مرز عمل وماندن است وپوسیدن که همه الا احمقان از آن رنج می برند وتحملش نمی کنند مرز میان واقعیت وخیال اینجا دریده شده است ، باید جور دیگری کلام را تفسیرکرد تعبیر کرد به آنها معنای تازه ای بخشید که تا به حال فاقد آن بودنند باید حقیقت را تفسیر تازه ای کرد تفسیری در خود فهم نه در خور عقل باید در عرصه اجتماع وارد شد اما اینبار با دیده تازه وحقیقت تازه تر باید دانست اینجا دیگر کسی با تو آشنا نسیت درک فقط در زمان پیوندها معنا می دهد اینجا پیوندی نیست همه پیوند ها که آشنای تورا معنا می دادگسسته شده است تو با همه بیگانه ای غریبه ای فرق داری فهم نمی شوی فهم نمی کنی از رفتار آنها می سوزی اما در یک حلاوت غیر قابل توصیف تا به آشنای برسی که سالها با توفاصله دارد جریان میابی حرکت می کنی در زمان در کنارش آرام می گیری لحضه ای می نشینی ناگهان خود را در او لمس می کنی تودو باره متولد شده ای دوباره حیاتت را آغاز کرده ای اما افسوس که باز همان غریب ها که با آنها نا آشنا بودی .....................؟